برنامه این هفته رادیو جالب بود. مخصوصا چند وقتی بود که رادیو مجری نداشت . متشکرم از نرگس جان بابت خبرهای خوبی که در برنامه گفتند.همانطور که قبلا هم برای دوست عزیزم افشین گفته ام ، مجریان وهمکاران رادیو و بخصوص دوست و استاد عزیزم و بنیانگذار این رادیو همگی از بهترین دوستان من هستند ودرسته که ما هیچ موقع هم دیگه رو ندیدیم و یا هیچ گاه دیداری با شماها نداشتیم. اما به لطف رسانه بزرگ جهانی (اینترنت) تونستیم دوستان خوب و عزیزی که دارای بهترین درجات علمی هستند در اون طرف دنیا پیدا کنیم که از نظریات و تجربه ها و حرفهای شنیدنی شون استفاده و بهره ببریم. پس چه خوبه که گاهی اوقات جویای حال و احوال اونها در کامنتهامون هم باشیم . نرگس جان از لطف شما سپاسگزارم. اما ای کاش هر چند وقت یکبار که رادیو مجری داره سعی کنید مثل قبل دو نفری مجری باشید. چرا که مطمئنا می تونید حرفها وصحبتهای زیادی در مورد موضوعات واتفاقات مختلف برامون بگید و زمان برنامه هم طولانی تر و برنامه ها متنوع تر و جالبتر میشه (بهرحال این یه نظر از طرف من بود . تصمیم گیری در موردش با خود شما ، همین که لطف می کنید و هر هفته برای ما یه برنامه تهیه می کنید ، ما از شما متشکریم و نباید بیش از این از شما توقع بیجا داشته و وقت شما رو بگیریم).
————————————————————————————-
سیما جان ،
متشکرم از شما برای برنامه خوبت ولی صدای شما توی این برنامه کمی با برنامه های قبلی فرق داشت ، نکنه که بارندگی هفته قبل باعث سرماخوردگی شما شده ؟ بهرحال بگذریم خانم سیما، من کمتر کسانی رو دیدم که تا این حد به رعایت حقوق یکدیگر احترام گذاشته و به حق خودشان قانع باشند و در برخوردهای روزانه با افراد اکثرا کسانی رو دیده ام که شخصیت الف را داشته و کمتر به حقوق شهروندان اهمیت می دهند . البته من نمی گم که همه افراد این طورند ،خودمن هم گاهی شخصیت الف را داشته ام ولی تا آنجایی که تونستم سعی کردم مثل نرگس من هم با عذر خواهی و جبران طرف مقابل را راضی کنم. البته همه جا هم آدمهای پرتوقع و خودخواه وجود داره و هم آدمهای خوب و خیر که کمک به هم نوع می کنند و حقوق انسانها را محترم می شمارند. اما من فکر می کنم که توی جامعه ای که ما درش زندگی می کنم با جامعه ای که شما تو امریکا در آن زندگی می کنید تفاوت زیادی وجود داره . من فکر می کنم که رعایت این حقوق شهروندان در جامعه آمریکا خیلی بهتر از جامعه ما رعایت می شه .
راستی سیما جان آهنگی که روی برنامه این هفته گذاشته بودی، من رو به یاد برنامه قشنگت که بعد از عید امسال در مورد وفادارای سگ (هاچیکو) درست کرده بودی ، انداخت . اون برنامه خیلی قشنگ بود و ای کاش شما بازهم برنامه های مثل اون در برنامه هات بیشتر بسازی.
———————————————————————————-
افشین جان :
من از شما عذر خواهی می کنم چونکه تازگی در ارسال پستهام بد قولی می کنم . من قدری در گیر رفع خرابی سخت افزار کامپیوترم و نصب و راه اندازی اون بودم .ضمنا این هفته وقتی با مرورگر اینترنت اکسپلورر وارد سایت رادیو می شوم ، بازشده و سایت قابل نمایش است ولی با مرورگر موزیلا فایرفاکس وب سایت رادیو باز نمی شود. (پیغام هفته قبل را می دهد).
Sima
عباس جان درست متوجه شدی صدای من با همیشه فرق داشت. چون برنامه رو ساعت یک نیمه شب ضبط کردم و برای اینکه مهمونهام تو اتاق بغلی بیدار نشن به ناچار یواش تر از معمول حرف میزدم.
من هم مثل شما کمتر کسانی رو دیدم که مثل “ب” عمل کنند. یعنی میشه گفت فقط یک نفر رو میشناسم که اینطور زندگی میکنه.
AKH
پاهای بزرگ دل برگتر
و قتی اعمال زبان می گشایند کلمات دیگر مفهومی ندارند
روز بسیار گرمی بنظر می رسد هر کس دنبال وسیله ای بود تا از شر گرما خلاص شود از این رو مغاره بستنی فروشی محل خوبی برای پناه بردن بود دختر کوچکی در حالی که پولش را محکم در دست گرفته بود وارد مغازه شد پیش از انکه بتواند چیزی بگوید مغازه دار بتندی به اوگفت که خارج شود نوشته روی در را خواند که تا کفشی به پا نکرده است داخل نشود او اهسته از در بیرون رفت و مرد تنومندی به دنبال او از مغازه خارج شد
در مدتی که ان دختر در جلو مغازه ایستاده بود و تابلو را می خواند ان مرد او را نگاه می کرد وقتی که برگشت تا از مغازه دور شود اشک از چشمانش سرازیر بود در این لحظه مرد تنومند او را صدا زد او در حالی که لبه ء پیاده رو نشسته بود کفشهای بزرگش را از پا در اورد و در جلو پا دختر گذاشت و گفت بفرمایید شما نمی توانید با انها راه بروید ولی اگر انها را بپا کنید می توانید بروید و بستنی خودتان را بگیرید
وی سپس دختر کو چلو را بلند کرد و پاهایش را در کفشها گذاشت و گفت عجله نکن من از این طرف و ان طرف کشیدن این کفشها خسته شدم و خیلی خوب است که اینجا بنشینم وبستنی ام را بخورم وقتی ان دختر برای خرید به سوی بستنی فروشی می رفت برق شادی که در چشمانش می درخشید دیدنی بود مردی که کفشهایش را دختر داده بود تنومند بود و شکم بزرگ و کفشهای بزرگ داشت مهمتر از همه اینکه او دلی بزرگ داشت
AKH
پول خرد
برای پرداخت پول دارو به قسمت جلو داروخانه جایی که یک نفر پیش از من در صف بود رفتم او دختری بود هفت ساله که یک شیشه دارو مسکن کودکان برروی پیشخان گذاشته بود او یک کیف کوچک سبز ه راه راه سفید رامحکم به سینه خود می فشرد ان کیف روزهای بچگیم رو بخاطر می اورد که در خانه مادر بزرگ لباسهای بزرگتر ها رو که مزین به جواهرات و کلاه و شال گردن بود می پوشیدم وبه هر کسی که حرفم را گوش می داد حرفهای بزرگترها را می زدم هیجان روزی را به خاطر می اورم که تکه ای کاغذ دلار مانند را به کسی دادم و او مقداری سکه واقعی به من داد تا در کیف پول خرد استثنایی خودمبگذارم و با چشمکی به من گفت بقیه اش مال خودت
در این هنگام صندوقدار دارو دختر کوچلو رو داد و ان دختر با حالت لرزان بک اسکناس یک دلاری و مقداری پول خرد از کیفش بیرون کشید و قتی پولهایش را می شمرد سرخی صورت اورا دیدم و متوجه شدم که یک دلار کسر دارد و با یک چشمک سریع به صندوقدار یک اسکناس یک دلاری روی پیشخان سر دادم و بااشاره به او فهماندم حساب دخترک را تصفیه کند بچه پولخردهای شمرده خود را در کیف پول خردش ریخت بسته اش را برداشت و از در بیرون رفت
وقتی که به سوی اتومبیلم میرفتم احساس کردم پیراهنم کشیده می شود روبرگرداندم و دیدم ان دختر است که با چشمهان قهوه ای درشتش به بالا به صورت من نگاه می کند او لبخندی زد و برای لحظه ای طولانی دستهایش را به دور پاهایم قرار داد سپس دست کوچکش را دراز کرد دستش پر از سکه بود و اهسته گفت متشکرم
پاسخ دادم قابلی ندارد به او تبسمی کردم چشمکی زدم و گفتم بقیه اش مال خودت باشد
AKH
در حدود ده سال پیش ریس جوان و خیلی موفقی بنام جاش با اتومبیلش از خیبانی در اطراف شیگاگو می گذشت ائو با جگوار شس سیلندر سیاه براقش که بیش از دو ماه نمی شد تحویل گرفته بود کمی سریع حرکت می کرد
او از وسط اتومبیلهای پارک شده می دید بچه ها چیزی را به سوی یکدیگر پرتاب می کنند وقتی متوجه دیدن چیزی شد سرعتش را کم کرد وقتی اتومبیلش را رد می شد بچه ها چیزی به سوی او پرتاب نکردند بلکه اجری پرتاب شد و به در براق اتومبیلش اصابت کرد
صدای ناهنجار ترمز دنده عقب زدده شد و چگوار به نقطه ای که اجر پرتاب شده بود برگشت جاش که از اتومبیل بیرون پرید بچه را گرفت و اورا به سوی اتومبیلی که در انجا متوقف شدهبود برد و با فریاد به ان بچه گفت این چه کاری بود که کردی خیالا می کنی که هستی این جگوار من است پرت کردن این اجر برات خیلی گران تمام می شود
جوانک با التماس گفت خواهش می کنم اقا خیلی متاسفم نمی دانستم چه کار دیگری بکنم من ان اجرا پرتاب کردم چون جز با این کار هیچ اتومبیلی توقف نمی کرد در حالی که ان پسر ان سوی اتومبیل متوقف شده را نشان میداد اشک از گونه هایش سرزیر بود گفت اقا او برادرم است او از صندلی چرخدارش افتاده و من نمی توانستم بلندش کنم سپس هق هق کنان از اقای رییس خواهش کرد ممکن است به من کمک کنید اورا روی صندلیش برگردانم خیلی سنگین است و زور من نمی رسد
ان رییس جوان نومیدانه سعی می کرد بغضش را فرو دهد سپس به ان جوان کمک کرد تا صندلی چرخدار برادرش را بلند کند سپس دو نفری برادر جوانک را بلند کرد و بر روی صندلی چرخدار ش قرار دادند
بازگشت او به سوی جگوار شش سیلندر براقش خیلی طولانی و دشوار به نظر می امد جاش در فرو رفته ء جگوارش را هرگز درست نکرد زیرا همیشه به خاطر او می اورد که در راه زندگی ان قدر سریع حرکت نکند که کسی مجبور باشد با پرتاب اجر توجه او را جلب کند
سلام می کنم خدمت همگی دوستان عزیز:
برنامه این هفته رادیو جالب بود. مخصوصا چند وقتی بود که رادیو مجری نداشت . متشکرم از نرگس جان بابت خبرهای خوبی که در برنامه گفتند.همانطور که قبلا هم برای دوست عزیزم افشین گفته ام ، مجریان وهمکاران رادیو و بخصوص دوست و استاد عزیزم و بنیانگذار این رادیو همگی از بهترین دوستان من هستند ودرسته که ما هیچ موقع هم دیگه رو ندیدیم و یا هیچ گاه دیداری با شماها نداشتیم. اما به لطف رسانه بزرگ جهانی (اینترنت) تونستیم دوستان خوب و عزیزی که دارای بهترین درجات علمی هستند در اون طرف دنیا پیدا کنیم که از نظریات و تجربه ها و حرفهای شنیدنی شون استفاده و بهره ببریم. پس چه خوبه که گاهی اوقات جویای حال و احوال اونها در کامنتهامون هم باشیم . نرگس جان از لطف شما سپاسگزارم. اما ای کاش هر چند وقت یکبار که رادیو مجری داره سعی کنید مثل قبل دو نفری مجری باشید. چرا که مطمئنا می تونید حرفها وصحبتهای زیادی در مورد موضوعات واتفاقات مختلف برامون بگید و زمان برنامه هم طولانی تر و برنامه ها متنوع تر و جالبتر میشه (بهرحال این یه نظر از طرف من بود . تصمیم گیری در موردش با خود شما ، همین که لطف می کنید و هر هفته برای ما یه برنامه تهیه می کنید ، ما از شما متشکریم و نباید بیش از این از شما توقع بیجا داشته و وقت شما رو بگیریم).
————————————————————————————-
سیما جان ،
متشکرم از شما برای برنامه خوبت ولی صدای شما توی این برنامه کمی با برنامه های قبلی فرق داشت ، نکنه که بارندگی هفته قبل باعث سرماخوردگی شما شده ؟ بهرحال بگذریم خانم سیما، من کمتر کسانی رو دیدم که تا این حد به رعایت حقوق یکدیگر احترام گذاشته و به حق خودشان قانع باشند و در برخوردهای روزانه با افراد اکثرا کسانی رو دیده ام که شخصیت الف را داشته و کمتر به حقوق شهروندان اهمیت می دهند . البته من نمی گم که همه افراد این طورند ،خودمن هم گاهی شخصیت الف را داشته ام ولی تا آنجایی که تونستم سعی کردم مثل نرگس من هم با عذر خواهی و جبران طرف مقابل را راضی کنم. البته همه جا هم آدمهای پرتوقع و خودخواه وجود داره و هم آدمهای خوب و خیر که کمک به هم نوع می کنند و حقوق انسانها را محترم می شمارند. اما من فکر می کنم که توی جامعه ای که ما درش زندگی می کنم با جامعه ای که شما تو امریکا در آن زندگی می کنید تفاوت زیادی وجود داره . من فکر می کنم که رعایت این حقوق شهروندان در جامعه آمریکا خیلی بهتر از جامعه ما رعایت می شه .
راستی سیما جان آهنگی که روی برنامه این هفته گذاشته بودی، من رو به یاد برنامه قشنگت که بعد از عید امسال در مورد وفادارای سگ (هاچیکو) درست کرده بودی ، انداخت . اون برنامه خیلی قشنگ بود و ای کاش شما بازهم برنامه های مثل اون در برنامه هات بیشتر بسازی.
———————————————————————————-
افشین جان :
من از شما عذر خواهی می کنم چونکه تازگی در ارسال پستهام بد قولی می کنم . من قدری در گیر رفع خرابی سخت افزار کامپیوترم و نصب و راه اندازی اون بودم .ضمنا این هفته وقتی با مرورگر اینترنت اکسپلورر وارد سایت رادیو می شوم ، بازشده و سایت قابل نمایش است ولی با مرورگر موزیلا فایرفاکس وب سایت رادیو باز نمی شود. (پیغام هفته قبل را می دهد).
عباس جان درست متوجه شدی صدای من با همیشه فرق داشت. چون برنامه رو ساعت یک نیمه شب ضبط کردم و برای اینکه مهمونهام تو اتاق بغلی بیدار نشن به ناچار یواش تر از معمول حرف میزدم.
من هم مثل شما کمتر کسانی رو دیدم که مثل “ب” عمل کنند. یعنی میشه گفت فقط یک نفر رو میشناسم که اینطور زندگی میکنه.
پاهای بزرگ دل برگتر
و قتی اعمال زبان می گشایند کلمات دیگر مفهومی ندارند
روز بسیار گرمی بنظر می رسد هر کس دنبال وسیله ای بود تا از شر گرما خلاص شود از این رو مغاره بستنی فروشی محل خوبی برای پناه بردن بود دختر کوچکی در حالی که پولش را محکم در دست گرفته بود وارد مغازه شد پیش از انکه بتواند چیزی بگوید مغازه دار بتندی به اوگفت که خارج شود نوشته روی در را خواند که تا کفشی به پا نکرده است داخل نشود او اهسته از در بیرون رفت و مرد تنومندی به دنبال او از مغازه خارج شد
در مدتی که ان دختر در جلو مغازه ایستاده بود و تابلو را می خواند ان مرد او را نگاه می کرد وقتی که برگشت تا از مغازه دور شود اشک از چشمانش سرازیر بود در این لحظه مرد تنومند او را صدا زد او در حالی که لبه ء پیاده رو نشسته بود کفشهای بزرگش را از پا در اورد و در جلو پا دختر گذاشت و گفت بفرمایید شما نمی توانید با انها راه بروید ولی اگر انها را بپا کنید می توانید بروید و بستنی خودتان را بگیرید
وی سپس دختر کو چلو را بلند کرد و پاهایش را در کفشها گذاشت و گفت عجله نکن من از این طرف و ان طرف کشیدن این کفشها خسته شدم و خیلی خوب است که اینجا بنشینم وبستنی ام را بخورم وقتی ان دختر برای خرید به سوی بستنی فروشی می رفت برق شادی که در چشمانش می درخشید دیدنی بود مردی که کفشهایش را دختر داده بود تنومند بود و شکم بزرگ و کفشهای بزرگ داشت مهمتر از همه اینکه او دلی بزرگ داشت
پول خرد
برای پرداخت پول دارو به قسمت جلو داروخانه جایی که یک نفر پیش از من در صف بود رفتم او دختری بود هفت ساله که یک شیشه دارو مسکن کودکان برروی پیشخان گذاشته بود او یک کیف کوچک سبز ه راه راه سفید رامحکم به سینه خود می فشرد ان کیف روزهای بچگیم رو بخاطر می اورد که در خانه مادر بزرگ لباسهای بزرگتر ها رو که مزین به جواهرات و کلاه و شال گردن بود می پوشیدم وبه هر کسی که حرفم را گوش می داد حرفهای بزرگترها را می زدم هیجان روزی را به خاطر می اورم که تکه ای کاغذ دلار مانند را به کسی دادم و او مقداری سکه واقعی به من داد تا در کیف پول خرد استثنایی خودمبگذارم و با چشمکی به من گفت بقیه اش مال خودت
در این هنگام صندوقدار دارو دختر کوچلو رو داد و ان دختر با حالت لرزان بک اسکناس یک دلاری و مقداری پول خرد از کیفش بیرون کشید و قتی پولهایش را می شمرد سرخی صورت اورا دیدم و متوجه شدم که یک دلار کسر دارد و با یک چشمک سریع به صندوقدار یک اسکناس یک دلاری روی پیشخان سر دادم و بااشاره به او فهماندم حساب دخترک را تصفیه کند بچه پولخردهای شمرده خود را در کیف پول خردش ریخت بسته اش را برداشت و از در بیرون رفت
وقتی که به سوی اتومبیلم میرفتم احساس کردم پیراهنم کشیده می شود روبرگرداندم و دیدم ان دختر است که با چشمهان قهوه ای درشتش به بالا به صورت من نگاه می کند او لبخندی زد و برای لحظه ای طولانی دستهایش را به دور پاهایم قرار داد سپس دست کوچکش را دراز کرد دستش پر از سکه بود و اهسته گفت متشکرم
پاسخ دادم قابلی ندارد به او تبسمی کردم چشمکی زدم و گفتم بقیه اش مال خودت باشد
در حدود ده سال پیش ریس جوان و خیلی موفقی بنام جاش با اتومبیلش از خیبانی در اطراف شیگاگو می گذشت ائو با جگوار شس سیلندر سیاه براقش که بیش از دو ماه نمی شد تحویل گرفته بود کمی سریع حرکت می کرد
او از وسط اتومبیلهای پارک شده می دید بچه ها چیزی را به سوی یکدیگر پرتاب می کنند وقتی متوجه دیدن چیزی شد سرعتش را کم کرد وقتی اتومبیلش را رد می شد بچه ها چیزی به سوی او پرتاب نکردند بلکه اجری پرتاب شد و به در براق اتومبیلش اصابت کرد
صدای ناهنجار ترمز دنده عقب زدده شد و چگوار به نقطه ای که اجر پرتاب شده بود برگشت جاش که از اتومبیل بیرون پرید بچه را گرفت و اورا به سوی اتومبیلی که در انجا متوقف شدهبود برد و با فریاد به ان بچه گفت این چه کاری بود که کردی خیالا می کنی که هستی این جگوار من است پرت کردن این اجر برات خیلی گران تمام می شود
جوانک با التماس گفت خواهش می کنم اقا خیلی متاسفم نمی دانستم چه کار دیگری بکنم من ان اجرا پرتاب کردم چون جز با این کار هیچ اتومبیلی توقف نمی کرد در حالی که ان پسر ان سوی اتومبیل متوقف شده را نشان میداد اشک از گونه هایش سرزیر بود گفت اقا او برادرم است او از صندلی چرخدارش افتاده و من نمی توانستم بلندش کنم سپس هق هق کنان از اقای رییس خواهش کرد ممکن است به من کمک کنید اورا روی صندلیش برگردانم خیلی سنگین است و زور من نمی رسد
ان رییس جوان نومیدانه سعی می کرد بغضش را فرو دهد سپس به ان جوان کمک کرد تا صندلی چرخدار برادرش را بلند کند سپس دو نفری برادر جوانک را بلند کرد و بر روی صندلی چرخدار ش قرار دادند
بازگشت او به سوی جگوار شش سیلندر براقش خیلی طولانی و دشوار به نظر می امد جاش در فرو رفته ء جگوارش را هرگز درست نکرد زیرا همیشه به خاطر او می اورد که در راه زندگی ان قدر سریع حرکت نکند که کسی مجبور باشد با پرتاب اجر توجه او را جلب کند