9 thoughts on “Program 91”

  1. Being in touch with the producers and director/editor (I mean all Dast-Andar-Kaaraan) of this program, I noticed how tough making a program is. I would like to thank every single contributer to Radio College Park. I believe these efforts has made RCP to be one of a kind.

  2. مرحبا به آنوشا… فقط فکر پسرای مردم رو هم بکن… این قدر کش و قوس نیار تو صدات… ای بابا…
    (برای اولین بار با اینترنت ای دی اس ال دانلود کردم خیلی حال داد! ببینید تو ایران ما وقتمون چطوری هدر می ره؟!)

  3. سفرنامه مازندران
    سخنان رضاشاه به خامه فرج الله بهرامی

    همه چیز را می ‌شود اصلاح كرد. هر زمینی را می ‌شود اصلاح نمود. هركارخانه ‌ای را می ‌توان ایجاد كرد. هر مؤسسه‌ ای را می ‌توان بكار انداخت. اما چه باید كرد با این اخلاق و فسادی كه در اعماق قلب مردم ریشه دوانیده، و نسلاً بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟ سالیان دراز و سنوات متمادی است كه روی نعش این مملكت تاخت و تاز كرده ‌اند. تمام سلول ‌های حیاتی آنرا غبار كرده، به ‌هوا پراكنده ‌اند و حالا، من گرفتار آن ذراتی هستم كه اگر بتوانم، باید آنها را از هوا گرفته و به تركیب مجدد آنها بذل توجه نمایم. اینهاست آن افكاری كه تمام ایام تنهائی مرا به ‌خود مشغول، و یك ‌ساعت از ساعات خواب مرا هم اشغال كرده است….. هیچ چیز در این مملكت درست نیست. همه چیز باید درست شود. قرنها این مملكت را چه از حیث عادات و رسوم، و چه از لحاظ معنویات و مادیات خراب كرده ‌اند. من مسئولیت یك اصلاح مهمی را، برروی یك تل خرابه و ویرانه برعهده گرفته ‌ام. این كار شوخی نیست و سرمن در حین تنهائی، گاهی در اثر فشار فكر در حال تركیدن است.

    مقدمه

    در كتاب “سفرنامة خوزستان“ وقایع اخیر ایران را، تا درجه‌ای كه فرصت و مجال باقی بود، شرح دادم. در “سفرنامة خوزستان“، قصد من ذكر وقایع تاریخ نبود، بلكه مقصود تشریح اقداماتی بود كه برضد من و علیه من، از طرف دربار سابق و طرفداران آن به‌عمل می‌آمد.
    دربار سابق، محض آنكه زحمات و خدمات مرا در راه استقلال مملكت و صیانت ایران از بین ببرد، حاضر شده بود كه در ضمن توسلات خارجی، اساساً به محو و اضمحلال ایران تن در داده، بدواً سند تابعیت ایران را امضاء نماید، و در ضمن از اضمحلال و محو من نیز كسب مسرت و خرمی كرده باشد. به همین مناسبت در آخرین نقشة جغرافیائی كه در یكی از ممالك اروپا به طبع رسید، رنگی كه تا آن وقت برای ایران مخصوص بود، و علامت استقلال مملكت شمرده می‌شد، به رنگی تبدیل یافت كه از استعمار ایران حكایت می‌كرد. با این تقریر و برهان پیدا بود كه این مملكت پهناور، این مملكت تاریخی و این مملكتی كه در تمام ادوار خود دعوی عظمت و جلال داشته، و خود را مهد تمدن و علم و صنعت و حكمت و فلسفه می‌دانسته، یكسره به‌تمام شئون خود خاتمه داده، و هدایتش كرده‌اند به‌یك مرحله‌ای از مذلت و بیچارگی، كه جز یك مستعمرة كوچك و حقیر و مسكین نام دیگری نمی‌تواند دارا باشد.
    تلگرافاتی كه بین “تهران“ و “پاریس“ مخابره و مبادله می‌شد، و بعضی از آنها را در آخر كتاب “سفرنامة خوزستان“ مندرج ساخته‌ام، حقیقت این معنی را كاملاً روشن می‌سازد كه سابقین من، تا چه درجه عداوت خود را نسبت به‌این مملكت مسجل داشته، و چه نقشة خائنانه‌ای را در اطراف محو و اضمحلال ایران و من طرح كرده بودند.
    نقشه را منظم طرح كرده بودند، اما خدا نخواست. آن كمك‌ها و مددها كه در عالم غیب مكنون است، نقشه‌های مطروحه را مبتذل و مفتضح ساخته، ایران را با دست من سوق داد به‌آن مرحله‌ای كه اهمیت آن برهیچكس پوشیده نیست.
    اقرار می‌كنم كه در این راه فقر فكری محیط، فقر خزانة مملكت، جهل و بی‌اطلاعی جامعه، و از همه بدتر معتاد شدن افراد در طی سالیان سال به تحمل خواری، و اعتیاد به‌تزویر و دروغ‌گوئی و ریب و ریا و مجذوب ماندن به‌آقائی و سرپرستی اجانب، چنان كار را برمن دشوار و سخت ساخته بود كه مشكل بتوانم از عهده توصیف و تشریح آن برآیم.
    همین‌قدر می‌گویم پیروی من از قوانین مسلم طبیعی اصل پابرجائی بود كه تمام عروق و اعصاب مرا در تحت سلطه و اقتدار خود نگاه داشته و بالاخره همان تكیه به خداوند و قوانین خدائی موجب شد كه از هیچ امر غیر منتظره‌ای اندیشه نكرده، رفتم به‌آن راهی كه خدا خواسته و طبیعت پسندیده بود، من هم تبعیت و تعقیب كردم.
    به‌این لحاظ، در ضمن این كتاب وارد در گزارش عملیات خود نمی‌شوم، و تمام آنها را به‌دست تاریخ روزگار می‌سپارم، و یقین دارم تمام جزئیات آن در ضمن صفحات موفور تدوین خواهد گشت. شخصاً نیز اگر فرصت و مجالی باشد، در تلو یادداشتهای یومیه خود به‌ذكر آنها خواهم پرداخت تا از نظر ارباب بصیرت دورنماند، و هركس به قدر وجدان خود در اطراف آن قضاوت نماید.
    پس از آنكه بدبختی ایران به‌اعلی درجه و اوج كمال رسید، و نقشة جغرافیائی این مملكت، رنگ اولیة خود را از دست داد و به‌دو منطقة نفوذ تقسیم گردید، قاطعان طریق نه تنها در اطراف پایتخت، بلكه در وسط پایتخت به قتل نفوس و نهب اموال پرداختند. پس از آنكه امید نجاتی از هیچ طریق و هیچ طرف برای اهالی این سرزمین باقی و برقرار نماند، و پس از آنكه نقشة ترور و كشتن خود من، به دست دربار ترسیم شد و تا درجه‌ای هم در مقام عمل برآمدند، اهالی ایران با عجز و الحاح و به‌وسیله مجلس مؤسسان، سرپرستی این مملكت را از من تقاضا كردند. من نیز بنام خدا و وطن از آرزوی مردم استقبال كرده، پس از تأمین انتظامات اولیه، كه شرح آنرا باید در مجلدات عدیده نوشت، اولین تصمیمی كه به‌مخیله‌ام خطور كرد، مسافرت به “مازندران“ بود.
    من وطن خود ایران را به‌خوبی می‌شناسم. ایالات و ولایات و شهرها و قصبات مهم آنرا تماماً دیده‌ام، و حتی در اغلب قراء و دهكده‌های آن بیتوته كرده‌ام. تصور می‌كنم احدی در ایران به‌قدر من به‌جزئیات اخلاق و عادات و رسوم اهالی واقف و آشنا نیست، زیرا افراد برجسته و مشخص آن را، در هر ضلعی از اضلاع مملكت باشند شخصاً می‌شناسم و به اصول زندگانی، طرز تفكر، ایمان و عقیده، تخیلات و توهمات آنها واقفم.
    مع‌هذا بعد از قبول سلطنت ایران، اولین سفری كه در خاطر من نقش بست مسافرت به‌“مازندران“ بود. به‌دو دلیل:
    اول ـ تا راه “مازندران“ به‌“تهران“ باز نشود، “تهران“ نمی‌تواند آسایش نعمت داشته باشد. “مازندران“ است كه بزرگترین روزنة اقتصادیات را به‌روی “تهران“ می‌گشاید. چون فعلاً راهی بین “تهران“ و “مازندران“ موجود نیست، من می‌خواهم شخصاً بیندیشم كه از كدام طریق و با چه وسیله‌ای باید محظور سلسله جبال “البرز“ را مرتفع سازم؟ “البرز“ را بشكافم و “تهران“ را به‌“مازندران“ متصل سازم، و نعمای “مازندران“ را با نزدیكترین فاصله نصیب “تهران“ ساخته و در عین حال “مازندران“ را نیز با وجود آنهمه نعمت‌های طبیعی، از فقر و فاقه و بی‌سامانی نجات بخشم.
    دویم ـ “مازندران“ خانه من است. مسقط‌الرأس من است. احساسات و عواطف من طبعاً به طرف “مازندران“ صعود می‌كند، و هزاران احساس و عاطفه هم طبعاً از “مازندران“ به‌طرف من در پرواز است.
    ایام صغارت و طفولیت خود را بخاطر می‌آورم، مهر مادری را به‌مخیلة خود خطور می‌دهم، دستگیریهای همان مهر و محبت را كه وسیلة پرورش من شده است از مد نظر می‌گذرانم، بی‌اختیار به‌مازندران مجذوب می‌شوم. بی‌اختیار به‌خود حق می‌دهم كه مفهوم وطن‌پرستی و شعائر ملی خود را از “مازندران“ آغاز نمایم، و به‌همین مناسبت است كه به‌جانب “مازندران“ عزیمت می‌نمایم.

    +++
    “تهران“ در مجاورت “مازندران“ مانند مفلسی است در همسایگی گنج طلا. در حالتی كه مركز ایران برای تهیة مواد اولیه زندگانی اهالی خود، دچار صعب‌ترین احوال است، در دوازده فرسنگی آن یك ولایت پرنعمتی گسترده است كه قسمتی از محصول برنج ایران را جمع دارد و انواع نعمت به‌حد وفور در آن ذخیره شده، لكن تنها مانع رسیدن آن گنج به‌این مفلس سلسله جبال “البرز“ است كه چون دیواری عظیم ولایات شمالی را از فلات خشك ایران مجزی داشته، و راه عبورومرور را مسدود كرده است. اما به‌نظر من مانعی دیگر وجود دارد كه بزرگتر از كوه “البرز“ باید حسابش كرد، و آن سستی و تنبلی اهالی است.
    البته عوامل طبیعی و كیفیات جغرافیایی هر خاكی كم و بیش موانعی در برابر انسان برپا می‌دارد، و اساساً شرف و اهمیت بنی‌آدم در این است كه با وجود ضعف بنیه و كوچكی جثه، از راه عقل و فكر و تدبیر بر عوایق عظیمه طبیعت فیروز می‌شود. تمام مللی كه امروز وسائل زندگی خود را آسان كرده و در نهایت سهولت امرار معاش می‌كنند، وقتی، دچار همین قسم مشكلات بوده‌اند، لكن به زور بازو و سعی و كوشش كوهها را شكافته، زمین‌ها را جدول كشیده، باتلاقها را انباشته و رودخانه‌ها را سدبندی كرده‌اند.
    هشت ماه قبل امر اكید داده بودم كه با وجود فقر خزانه و موانع مختلفة دیگر، هیئت دولت مبلغ كافی برای تسطیح و ایجاد جادة “مازندران“ اختصاص بدهند، تا هرچه زودتر این مانع برداشته شود، و پایتخت مملكت به یك ولایت حاصلخیز برومندی اتصال یابد.
    سابق براین هم توسط مهندسین روس ـ آن موقعی كه ایران می‌رفت آخرین رمق حیات خود را از دست بدهد ـ این راه بازدید شده و رسیدگی در اطراف مخارج آن به‌عمل آمده بود، لكن نظر به‌اشكال و صعوبت امر از یك طرف، و برآورد مخارج هنگفت از طرف دیگر، هیچ كس عملی شدن این نقشه را امید نداشت. فقط معاینة جبال “البرز“ و تصور شكافتن آن كافی بود كه هر فكر شجاعی را مجبور به سكوت نماید.
    من علاقه قلبی و قطعی به افتتاح این راه داشتم، كراراً یكه و تنها و بدون مشورت با عمر و زید به معاینة سلسلة “البرز“ و تعیین خط سیر پرداخته، بعد از اكمال مطالعات و نظریات خود، امر قطعی دادم كه بهیچوجه نگاهی به این سوابق نومید كننده نینداخته، در كمال جدیت و امیدواری مشغول كار شوند. در ضمن اهالی بیكار و بدبخت اطراف راه را دعوت كنند تا در برداشتن موانع بذل كوشش نموده، و به‌واسطه اجر و مزدی كه می‌گیرند، هم از ذلت فقر و گرسنگی رهایی یابند، و هم مساكن خود را به یك منبع برومندی اتصال دهند كه همیشه از خطر قحط و غلا محفوظ بماند، و “تهران“ و سایر شهرهای ایران نیز از نعمت‌های موفور “مازندران“ بی‌بهره و نصیب نمانند.
    هیچ فراموش نمی‌كنم روزی را كه برای بازدید اطراف راه و تعیین خط سیر، یكه و تنها تا دو فرسخی “فیروزكوه“ آمده بودم. همین نقطه‌ای كه فعلاً “پل فردوس“ ساخته شده، و روزی صدها اتومبیل و مسافر از روی آن عبور می‌كنند.
    در “تهران“ تصور می‌كردند كه من به عمارت ییلاقی خود در “شمیران“، برای رفع خستگی رفته‌ام، هیچ كس فكر نمی‌كرد یكه و تنها تا حدود “فیروز كوه“، راهی كه هنوز ایجاد نشده و خیال ایجاد آن نیز هنوز از دماغ من تجاوز نكرده است، آمده باشم، تا محل ساختمان پلی را تعیین كنم كه عبور رودخانة از ذیل آنرا تسهیل سازد، و جاده را در بهار و مواقع طغیان آب از خطر سیل و خرابی مصون بدارد.
    تنها كسی كه در این گردش با من بود، فرج‌الله بهرامی رئیس دفتر مخصوص من بود، كه نهار مختصر مرا هم مشارالیه با مركوب خود حمل می‌نمود. در ورود به محل مزبور و تصادف با رودخانه چون عبور را ممتنع یافته، ناچار از دو دهقان مجاور رودخانه خواهش كردم كه ما را كول گرفته با دوش خود به‌آن طرف رودخانه برسانند.
    دهقان‌های بیچاره مرا نمی‌شناختند. اول وهله قیمت این حمل و نقل را گوشزد ما كرده، حاضر نمی‌شدند كه با كمتر از یك ریال مرا در آن طرف رودخانه زمین بگذراند. من نیز از این تفریح و عدم شناسائی آنها استفاده كرده یك ریال را گزاف دانسته، پیشنهاد كردم كه به اخذ ده دینار قناعت ورزند. بالاخره پس از چند دقیقه مباحثه و گفتگو، عمل را در چهارده دینار خاتمه داده، ما را به‌دوش گرفتند و وارد رودخانه و آب شدیم. در وسط آب كه سنگینی و ثقل بدن من، مركوب بیچاره را تا درجه‌ای فرسوده ساخته بود، بهانة قاطعی به‌دست او داده، برخاطر خود مسجل ساخت كه هرگاه كمتر از یك ریال به او تأدیه شود، او عجز خود را در همین وسط آب از حمل راكب خویش ظاهر خواهد ساخت. من نیز مسئول او را پذیرفتم. در وصول به‌ساحل، همین قدر كه مشتی از لیره، طلا، اشرفی و در حدود هزار ریال در دست خود دید، حالتی به‌او دست داد كه تصور آن هیچ‌وقت از خاطره من فراموش نمی‌شود. من جاده را پیش گرفته و به‌راه افتادم. شنیدم بعد از حركت من، و وقوف دهقان بیچاره به‌شناسائی من، و دریافت پولی كه برای او بكلی غیر مترقبه بود، حالت سكته به‌او دست داده، و رئیس كابینة من با زدن یك سیلی به صورت او، و منصرف ساختن خیال دهقان از پول و غیره، وسیله نجات او را از این مرگ مفاجات فراهم كرده بود.
    بالاخره مهندسین ایرانی كه بهیچوجه تشویقی ندیده بودند، و در كمال یأس و نومیدی صرف ایام می‌كردند، براثر صدور امر من راجع به‌ایجاد راه “مازندران“، میدانی برای ابراز كوشش و مجاهده و دانش خود بازیافتند. من نیز شب و روز مراقبت كرده موانع بودجه را مرتفع ساختم، و كارگران را ترغیب و تحریص نمودم تا آنكه پس از هشت ماه، مشكل‌ترین قسمت‌ها كه عبارت باشند از گردنه‌های مرتفع كوهستان، شكافته شد و مقدمات امر فراهم گردید. هنگامی كه برای بازدید اوضاع لشگری و كشوری “خراسان“ در سرحدات شمال شرقی، با وجود گرمای مردادماه مشغول سركشی امور بودم، تلگرافاً به من اطلاع دادند كه راه “مازندران“ قابل عبور شده، و هیئت دولت اجازه خواسته‌اند كه برای اجرای مراسم افتتاح راه به “مازندران“ و “استرآباد“ حركت نمایند.
    واقعاً این خبر مرا زایدالوصف مسرور ساخت. زیرا كه این جاده را یكی از راههای نجات، برای اوضاع اقتصادی اهالی پایتخت می‌دانم، و یقین دارم تجارت شمال را بكلی تغییر و ترقی خواهد داد.
    هنگام مراجعت از “خراسان“، مخصوصاً برای بازدید یك قطعه از این راه كه از “فیروزكوه“ به “تهران“ ساخته شده، از جاده معمولی “سمنان“ به “تهران“ انحراف جستم. پس از طی مراحل مشكل و تحمل انواع زحمت بین “سمنان“ و “فیروزكوه“ كه هنوز اتومبیل‌رو نشده بود، از دامنة كوههای صعب‌العبور منطقه به جانب “فیروزكوه“ روانه شدم. به هر مرارتی بود این شانزده فرسنگ را امتحان نمودم. مع‌هذا این قطعة كوهستان، با وجود گردنه‌های مرتفع و دره‌های عمیق، ساختمان آن به‌دشواری كوهستان جنگل‌پوش “سوادكوه“ نیست. برای اطلاع بروضع راه “مازندران“، لازم می‌دیدم كه این قسمت راه را هم به رأی‌العین مشاهده نمایم.
    راجع به تجارت شمال و موقعیت بنادر “بحرخزر“، مدتی بود كه پیش‌آمدهای غیر منتظره‌ای از طرف دولت شوروی “روسیه“ فراهم می‌شد. راپرتهای بسیار از بنادر شمالی می‌رسید و مذاكرات طولانی با دولت شوروی جریان داشت. یكی از امنای خود را محض تصفیة این امر و رفع ممانعت از ورود مال‌التجاره ایران به‌“روسیه“، هنگامی كه در “بجنورد“ اقامت داشتم، از راه “عشق‌آباد“ به‌“روسیه“ فرستاده بودم. او مأموریت داشت به كارگران سیاسی روس خاطر نشان كند كه از این ممانعت، خسارات عمده به تجار و كلیه اهالی ولایت شمالی وارد می‌شود. در ضمن عواقب این قبیل خصومت‌های ناگهانی و غیر لازم را گوشزد نماید و حقیقاً علت از نامهربانی را از طرف دولتی كه خود را می‌خواهد پیش‌آهنگ سعادت نوع بشر و رفاهیت آن معرفی كند بپرسد.
    این دستور را به‌مأمور اعزامی دادم. اما من بایستی شخصاً ولایت “مازندران“ و بنادر “بحرخزر“ و كلیه امور اقتصادی، فلاحتی، معارفی و صحی آن حدود را مطالعه كرده، حتی‌المقدور دوائی برای دردهای اهالی پیدا نمایم، و با اطلاع جامع، در آبادی این قطعه كه مخزن احتیاجات قسمت اعظم ایران باید شمرده شود، كوشش نمایم.
    هركس به هركاری گمارده می‌شود، باید به‌جزئیات و دقایق آن امر مطلع گردد، خاصه پادشاهی كه دامنة وظایف او حتی به‌سرحدات مملكت هم محدود نیست. در مملكتی كه اهالی آن دچار رخوت و بی‌علاقگی و عدم رشد علمی و سیاسی باشند، هرشخص آگاهی را واجب است كه به حدود كارهای خود اكتفا نكند، و اصول فداكاری و مجاهدت را در تمام دقایق امور نصب‌العین خود سازد. زیرا كه در چنین ممالكی چرخ‌های مملكت با توازن و توافق كار نمی‌كند. تا هرچرخی وظیفه خود را اجرا نماید، و مطمئن باشد كه سایر چرخ‌ها نیز كار و حركت خود را انجام می‌دهند، در این صورت آن چرخی كه در حركت و در كار است فی‌الوقع باید سایر ماشین‌های خفته و از كار ماندة مملكت را هم به‌گردش درآورد.
    به قوانین ثابتة طبیعی هم اگر مراجعه كنیم، در ظاهر امر، جز حركت و انرژی و تبدیل و تحول ـ كه باز نتیجه حركت است ـ چیز دیگری نمی‌بینیم، و بالنتیجه، زندگی عبارت است از حرارت و حركت.
    بدین لحاظ، حقیقتاً جای هزاران افسوس و تحسر است كه سكنة یك مملكتی پشت‌پا به قانون قطعی حیات زده، مختصر حرارت و حركتی از آنها دیده نشود.
    آیا لذتی بالاتر از این می‌توان تصور كرد كه پادشاهی، مأمورین مربوطه و اجزاء عامله امر را ببیند، كه تمام از روی فهم و قیاس، مشغول انجام وظیفه خود هستند، و حس ترقی‌طلبی و تكامل‌پرستی پیشوای آنهاست، و عواطف وطن‌پرستی مركوز خاطر، و حرارت و جنبش سرلوحة آمال آنان است؟
    افسوس جز سكوت و سكون و رخاوت و بی‌علاقگی چیزی در اطراف من نیست. البته در یك مملكت مشروطه، وزراء، وكلا، مأمورین دولت و سایر طبقات حدود معین و وظایفی دارند، كه قانوناً موظف به اداره كردن حدود خود هستند. اما، در ایران متأسفانه این‌طور نیست. سلطان مملكت باید هیئت دولت را به كار وادارد، مجلس شورای ملی را هم به‌انجام تكالیف آشنا كند. تجار، ملاكین، شهرنشینان و حتی زارعین را هم به كار بگمارد. در تمام مدت شبانه‌روز نیز مواظب حدود و انجام وظایف آنها باشد والا، همیشه همان حال رخوت و سستی و سردی و بی‌علاقگی و فورمالیته بازی كه دیرزمانی است ادارات ایران نمونة برجسته آن محسوب شده‌اند، حكمفرما خواهد بود.
    با شهادت خداوند متعال و قادر قدیر ذوالجلال، آن یكتا سمیع و بصیری كه كراراً ایران را از وحشت و ظلمت بیرون كشیده، و آن ذات واجب‌الوجودی كه پیشانی بشر و بشریت را در ذكر كلمة اعتلاء و ترقی و تكامل با بهترین لوحی آراسته است، از روزی كه خود را در مقامی دیده‌ام كه مؤثر در اوضاع بوده، همت گماشته‌ام كه تا غایت قوت خود كار كنم و ساكت ننشینم، و با مجاهدین حقیقی مملكت شریك و انباز باشم. در هركاری كه فایدة آنرا برای مملكت روشن یافته‌ام وارد شوم، و با مجاهدة فوق توصیف و با قوه تشویق و ترغیب، و هر قسم وسائلی كه در اختیار داشته‌ام آن كار را پیش برم، شسته و رفته تحویل وزارتخانه‌ها یا مؤسسة مربوطه، و بالاخره تسلیم مملكت كنم. وظیفة انفرادی و اداری هر صاحب مقامی البته به جای خود ثابت و مقدس است، اما در مملكتی مثل ایران، وظیفة من این بوده و خواهد بود كه از راه فداكاری و جهاد وارد مرحلة اصلاحات شوم، زیرا كه برخی از ادارات ایران ثابت كرده‌ بودند كه بنیان اعمال آنها مربوط به‌وطن و وطن‌پرستی نبوده، و در حقیقت آثار و علائمی بوده‌اند غیر از ایران و وطن، چرا كه اغلب كارها، و طرز جریان آن كارها ابداً ارتباطی با مصالح وطن نداشته است. در این صورت من كه هدف آمال ملی را تشخیص كرده، و سالك این راه دور و دراز و پرپیچ و خم هستم، وظیفه‌ای ندارم، جز آنكه با جهاد و فداكاری و با آخرین قوه و قدرت خود وارد اصلاحات اداری و حفظ آسایش جامعة ایرانیت شده، این كشتی بی‌بادبان و شراع را بكشم به‌آن ساحل نجاتی كه خدا آنرا مقدر فرموده، و همت بشری آنرا پیش بینی كرده است.
    در مقابل آن جامعه‌ای كه بلندترین مقام را به من مفوض كرده، و مرا مسئول نظم و عهده‌دار رفاهیت خود قرار داده است، من نیز موظفم كه صیانت وطن را بر حفظ جان خود رجحان بدهم، و برهمه ثابت و مستقر سازم كه: همه چیز برای وطن.
    شب و روز استراحت را برخود حرام كرده‌ام، اساساً از بدو طفولیت وارد مرحله تفریح و تفرج و تعیش و خوشگذرانی و تن‌آسایی نبوده‌ام. برطبق عادات همیشگی، در تمام شبانه روز بیش از چهار ساعت نمی‌خوابم، و اخیراً یك ساعت از آن چهار ساعت نیز صرف تفكر و تتبع و تدقیق می‌شود. متصل به‌مطالعه و تحقیق احوال كشور ایران مشغولم. مسائل تجارتی و فلاحتی و انتظامی و معارفی را عموماً در نظر گرفته، با تناسب الاهم‌فالاهم توجه به‌همه را وظیفه ملی خود می‌شناسم.
    البته اوضاع مالی مملكت، با حوادث فوق‌العاده‌ای كه برآن وارد آمده، و در معرض چپاول خودی و بیگانه قرار گرفته بود، طوری نیست كه بزودی بتوانم بهبودی كاملی را انتظار داشته باشم، ولی با نظریاتی كه اندیشیده‌ام و افكاری كه پیش‌بینی كرده‌ام، یقین قطعی دارم كه پس از سه چهار سال دیگر، بودجه مملكت را با تعادل ثابتی موزون، و گریبان مملكت را از استقراض‌های خائنانه و خانه‌برانداز دوره‌های سلف، آسوده و مستخلص خواهم نمود. برخود فرض و واجب ساخته‌ام آنچه را كه می‌دانم و می‌توانم، انجام دهم، و ذره‌ای فروگذار ننمایم.
    نقشة تنظیم بودجه مملكتی را، كه اساس هر اصلاحی شناخته می‌شود، از مدتی قبل در دماغ خود پرورده‌ام، و در ضرورت تنظیم و استقرار آن تردیدی ندارم.
    در ضمن این یادداشتها از تذكار یك موضوع مهمی كه هیچ گوشی فعلاً در ایران طاقت شنیدن آن را ندارد، خودداری نمی‌كنم:
    امتداد خط‌آهن ایران و متصل ساختن “بحرخزر“ به‌دریای آزاد و “خلیج فارس“، جزو آمال و آرزوهای قطعی من است. آیا ممكن است كه خط آهن ایران، با پول خود ایران، و بدون استقراض خارجی، و در تحت نظر مستقیم خود من تأسیس شود؟ آیا ممكن است كه مملكت پهناوری مثل ایران از ننگ نداشتن راه‌آهن خلاص شود؟ آیا در این موقعی كه دیگران در خطوط آسمان در طیران هستند، و تمام اراضی آنها مشبك از خطوط آهن است، ممكن است كه مملكت من هم از ننگ و عار بی‌راهی نجات یابد؟
    آرزو و آمال غریبی است! خزانة مملكت طوری تهی است كه از مرتب پرداختن حقوق اعضاء دوایر عاجز است، و این در حالی است كه من، نقشة امتداد خط‌آهن ایران را در مغز خود می‌پرورم، آنهم با سیصد كرور تومان مخارج، و بدون استقراض!
    باید دید كه در پس پردة غیب چه مقدر شده است؟ البته من این فكر خود را به احدی ابراز نمی‌كردم، زیرا احدی با این فقر خزانه، این فقر جامعه و این وضعیت درهم و برهم تحمل استماع آن را نداشت، و تصور آن از حدود مخیلة هركس خارج بود. مع‌هذا، دیروز كه دشتی، مدیر روزنامة شفق سرخ، به‌اتفاق بهرامی، رئیس كابینة من، به‌دفتر اداری من در عمارت وزارت جنگ آمده بودند، و من مشغول مطالعه نقشة جغرافیائی ایران بودم، این فكر خود را به‌آنها گوشزد كردم و هر دو را متذكر ساختم كه اگر دست روزگار پیش‌بینی كاملی برای ادامة عمر من نكرده باشد، شما دو

  4. To “me”;
    Dear “me” could you please instead of posting a long long story that is difficult to read with this font, read and record your stories and send it electronically to the Radio College Park? After all listening to something is much easier than reading that, and this is a podcast (radio) site not a journal. Thank you.

  5. دست مسعود و افشين درد نكنه كه وب سايت راديو اينقدر نوروزى و بهارى شده. نوروزتان شاد و پيروز و هر روزتان نوروز باد!

  6. باسلام برنامه های شما را مفید وجالب یافتم از شما ممنونم شما هم لطف فرمایید از تحلیل های سیایت های زیر من دیدن فرمایید و نظر تان را بفرمایید.منتظر حضور سبزتان هستم

  7. مي خوام چيزي بگم اما نمي تونم
    هميشه خودموازشعراي ايراني دورنگه ميداشتم چونکه اونارو الوده به اسلام ميدونستم
    تااينکه يروزگوشهام چشم خودمو دور ديدو به هدفن نزديک شد
    اونا اونجاصداي رو شنيدن که سخت زيبابود بزرگ بود
    صدا بقدري دلنوازبودکه چشمهابرغم خواسپرتي بسته شدند
    زبان قادر به تکلم نبود
    وگوشهارقصان در هماوردي يکشکل بههم خوردندوازهوش رفتند
    اري صدا صداي سحر انگيز يک ساحر بود
    هرکس وهر چيزي که دربرابرش قرار مي گرفت را باجادوکنار ميزد
    تابه خواسته اش برسدورسيد
    اون چشم ودست وزبان وگوش واز مقابل خودش برداشت تابه دل برسد
    خانه قديمي خودش
    اره اون گردوخاکهارو پاک کردتادرتخت خودش جلوس کنه
    مرسي و سپاس انوشا حالا اگه يک روز صداي تورو صداي سعدي رو صداي مولوي رو…نشنوم تخت اجازه خواب بهم نميده
    ميدونم ميدوني چرا
    اره چون تو يه ساحري ومن سحر شدم
    راستي پيام اصليم
    تاسفم براي ايرانيهاست که در خواندن کتابي از هم سبقت ميگيرن که چيزي ازاون نمي فهمن درحاليکه ما کتابهاي سعدي ومولوي و…رو داريم
    نثر خواني يک هنراست هنري که در ان کلمات با هارموني جان پيدا ميکنند وما پارسي زبانان بلطف شعراي بزرگمان ميتوانيم از اين زيباي لذت ببريم
    اماايابراستي انها تابحال لذتي از شنيدن اين صداي عربي برده اند حالانکه شماميتوانيد تفاوت هارموني صدا را در شنيدن شعر سعدي واين کتاب عربي بقدرت احساس کنيد
    البته شايداونا تقصيري نداشته باشن چون صداي تورو نشنيدن

Comments are closed.