سلام علیکم
خسته نباشید
بنده به سایت دانشکده مریلند مراجعه کردم، اما متاسفانه هر چه گشتم لینکی از سایت شما در آن پیدا نکردم. خوب است افراد دانشکده بیشتر با فعالیت های شما آشنا شده و لینکی از رادیوی شما به عنوان یک سرگرمی دانشجویی در آن قرار بگیرد.
ضمنا مطلبی هست که دوست دارم ملایم تر خدمتتان عرض کنم تا خدای ناکرده ناراحت نشوید. چند تا از ترک های برنامه های قبلی را گوش کردم، متاسفانه باید عرض کنم که کیفیت برنامه ها افت محسوسی کرده، برنامه های بین 40 تا 60 از نظر بنده نقطه اوج شما بودند اما بعد از آن با افت کیفی و محتوایی مواجه شده اند. ضمنا خوب است تنوع بیشتری در هر برنامه ایجاد شود، مثلا در هر برنامه تنها یک بخش در مورد ادبیات یا تاریخ و فرهنگ ایران باشد و اصل تنوع در برنامه ها که نیمی از اصل جذابیت است رعایت گردد.
موفق باشید.
me
حـکــــا یـــا ت از عبیـــد زا کانی
حــکــا یت
مـــرد ی به ز نـــی گفت ـ خـــواهم تــرا بچشــم تــا د ر یابــــم تــو شیــر ین تری یــا زن مــن ـ گفت این حــد یث از شــویم پــرس کــه وی مــن و او را چشیــد ه با شد ـ
حــکــا یت
غلا مبار ه ای را گفتند ـ چــون است کــه راز د زد و زنا کار نهان مــاند و تو رسوا گــرد ی ـ گفت کســـی را که راز با بچه افتد چــون رسوا نگــردد ـ
حکـــا یت
مـــرد ی را علت قو لنج افتاد ـ تمــام سب از خــد ای د رخواست کــه باد ی از وی جــد ا شود ـ چــون سحر ر سید نا امید گشت و د ست از زنـــد گی شسته تشهد میـــکرد و می میگفت ـ بار خــد ا یا بهشت نصیبم فــر مای ـ یکـــی از حا ضران گفت ـ ای نــا د ان از آغــاز شب تا ا ین زمـــان التما س باد ی د اشتی پذ یرفته نیا مــد ـ چگــونه تقا ضای بهشتی که و سعت آن به انــد ازه آسما نها و زمین است از تو مستجاب گــــردد ـ
حکا یت
ز نـــی شب زفاف تیزی بــد اد و شر مگین شد و بگــریست ـ شوی گفت ـ گــر یه مکن که تیز عـــروس نشانه افزون نعمتی بــا شد ـ گفت ـ اگـــر چنین است تا تیــزی د یـگــر رهــا کنم ـ شــوی گفت ـ نی خـاتون کــه انبار را بیش از این د ر نگنجــد ـ
حــکــا یت
ظر یفـــی جــوانی را د یــد که د ر مجلــس بــاد ه گســاری نقل بسیار با شراب مــــی خــورد ـ گفت ــ چنــان کـــه مــی بینم تــو نقل می نوشی و شراب تنقل می کنــی ـ
حـکــا یت
عــربی با پنج انگشت میخورد ـ او را گفتند ــچــرا چنین می خــوری ـ گفت ـ اگـــر به سه انگشت لقمه بر گیرم د یـــگـــر انگـشتا نــم را خشم آ یـــد ـ
حکا یت
مــرد ی از کسی چیــزی بخــواست ـ او را د شنام د اد ـ گفت ــ مرا که چیــزی ند هی چــرا به د شنــا م را نـــی ـ گفت ـ خـــوش نــد ارم که تهی د ست روانت کنم ـ
حکا یت
ا بـــو حــارث را پــر سید نــد ـ مـــرد هشتاد ساله را فـــر زند آ یــد ـ گفت آری اگـــر ش بیست سالــه جــوانی همسایه بــود ـ
حــکــا یت
مــردی د ر خانه پیر زنی با او گرد آمد ه بود پیر زن د ر آن میان پر سید ش ـ تازه چی خبر ـ گفت خلیفه را فرمان است که یک سال تما م پیر زنان را بگا ـ ـ ـ زن گفت به جان و د ل فرمانبرد ارم ـ او را د ختری بود به گر یه اند ر شد و گفت ـ ما را چی گناه با شد کــه خلیفه اند یشه ما نکند ـ پیر زن گفت اگر اشک و خون بباری ما را یارای مخالفت با فرمان خلیفه نبا شــد ـ
حـکـا یت
مــــرد ی را که د عوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آور د ند ـ متعصم گفت شهاد ت می د هم تو پیغمبر احمق ا ستی ـ گفت آری ـ از آنکه بــر قــومی شما مبعوث شــد ه ام ـ و هر پیا مبری از نوع قوم خود بــــا شــد ـ
حکـــا یت
مــرد ی حجاج را گفت ـ د وش تو را به خواب چنان د ید م که اند ر بهشتی ـ گفت اگــــر خــوابت راست بــاشــد د ر آن جهــان بید اد بیش از این جهــان بــا شــد ـ
لطیفــــه
د ه ساله د ختر باد ام پوست کند ه ایست به د ید ه بینند گان و پانزد ه ساله لعبتی است از بهر لعبت بازان و بیست ساله نرم پیکـــری است لطیف و فربه و لغزان ـ و سی ساله ماد ر د ختران و پسران و چهل ساله زالی است گران و پنجاه ساله را ببایـــد کشتن با کارد بــران و بر شصت ساله باد لعنت مردمان و فــرشتگان ـ
حکـــا یت
مــزبــد زن را گفت ـ رخصت فــرمای کــه د ر کــو ـ ـ ـ ت نهم ـ گفت خوش نــد ارم که با این نزد یکی و الفت که این دو را است آن را وسنی این سازم ـ
حکـــا یت
زنـــی گفت فلان کس د ر کــو ـ ـ ـ من چنان مــی ـ ـ ـ کــه گو ئی گنجی از گنجهای باستا نی را می کــاود
حــکــا یت
آ خند ی را گفتند ـ خــرقه خویش را بفروش ـ گفت ـ اگـــر صیاد د ام خـــود را فروشد به چه چیز شــــــکار کنـــد ـ
حکـــا یت
ز شترروئی د ر آ ئینه به چهره خــود می نگـــر یست و می گفت ـ سپاس خــد ای را که مرا صورتی نیکو بـــد اد ـ غلامش ایستاد ه بود و این سخن می شنید و چون از نـــزد او بــد ر آ مــــد کســـی بــر د ر خـــآ نه او را از حــا ل صا حبش پــر سید ـ گفت د ر خـــآ نه نشسته و بـــر خـــد ا د روغ می بنـــد د ـ
حکـــا یت
عــــر بی به حج ر فت و پیش از د یگر مـــرد م د اخـــل خــا نـــه کعبــه شــد و د ر پرد ه کعبـــه آویخت و گفت ـ بار خــأ ایا پیش از آن که د یگران د ر رسند و بر تو انبوه شــو نــد و زحمتت افــزایند مـــرا بیــــامــرز ـ
حکــا یت
مـــرد ی زنی بگـــرفت به روز پنجم فــرزنــد ی بزاد ـ مــرد به بازار رفت و لوح و د واتی بخرید ـ او را گفتنـــد این از بهـــر چــه خـــر یــد ی ـ گفت ـ طفلی را که پنج روزه زایند ســـه روزه مکتبـــی شــود ـ
حــکــا یت
مـــرد ی نــزد بقــا لــی آمــد و گفت ـ پیاز هم د ه تــا د هـــان بــد ان خـــو شبــوی ســازم ـ بقــال گفت ـ مگـــر گوی خـــورد ه باشی که خـــواهی با پیاز ش خــو شبــوی ســا زی ـ
حکا یت
مـــرد ی دعوای خــد ائی کـــرد شهر یــار وقت بــه حبسش فـــرمان د اد ـ مــرد ی بـــر او بگــــذ شت و گفت ـ آ یـــآ خـــد ا د ر ز نــد ان باشــد ـ گفت ـ خـــد ا همـــه جــا بـا شـــد ـ
سلام علیکم
خسته نباشید
بنده به سایت دانشکده مریلند مراجعه کردم، اما متاسفانه هر چه گشتم لینکی از سایت شما در آن پیدا نکردم. خوب است افراد دانشکده بیشتر با فعالیت های شما آشنا شده و لینکی از رادیوی شما به عنوان یک سرگرمی دانشجویی در آن قرار بگیرد.
ضمنا مطلبی هست که دوست دارم ملایم تر خدمتتان عرض کنم تا خدای ناکرده ناراحت نشوید. چند تا از ترک های برنامه های قبلی را گوش کردم، متاسفانه باید عرض کنم که کیفیت برنامه ها افت محسوسی کرده، برنامه های بین 40 تا 60 از نظر بنده نقطه اوج شما بودند اما بعد از آن با افت کیفی و محتوایی مواجه شده اند. ضمنا خوب است تنوع بیشتری در هر برنامه ایجاد شود، مثلا در هر برنامه تنها یک بخش در مورد ادبیات یا تاریخ و فرهنگ ایران باشد و اصل تنوع در برنامه ها که نیمی از اصل جذابیت است رعایت گردد.
موفق باشید.
حـکــــا یـــا ت از عبیـــد زا کانی
حــکــا یت
مـــرد ی به ز نـــی گفت ـ خـــواهم تــرا بچشــم تــا د ر یابــــم تــو شیــر ین تری یــا زن مــن ـ گفت این حــد یث از شــویم پــرس کــه وی مــن و او را چشیــد ه با شد ـ
حــکــا یت
غلا مبار ه ای را گفتند ـ چــون است کــه راز د زد و زنا کار نهان مــاند و تو رسوا گــرد ی ـ گفت کســـی را که راز با بچه افتد چــون رسوا نگــردد ـ
حکـــا یت
مـــرد ی را علت قو لنج افتاد ـ تمــام سب از خــد ای د رخواست کــه باد ی از وی جــد ا شود ـ چــون سحر ر سید نا امید گشت و د ست از زنـــد گی شسته تشهد میـــکرد و می میگفت ـ بار خــد ا یا بهشت نصیبم فــر مای ـ یکـــی از حا ضران گفت ـ ای نــا د ان از آغــاز شب تا ا ین زمـــان التما س باد ی د اشتی پذ یرفته نیا مــد ـ چگــونه تقا ضای بهشتی که و سعت آن به انــد ازه آسما نها و زمین است از تو مستجاب گــــردد ـ
حکا یت
ز نـــی شب زفاف تیزی بــد اد و شر مگین شد و بگــریست ـ شوی گفت ـ گــر یه مکن که تیز عـــروس نشانه افزون نعمتی بــا شد ـ گفت ـ اگـــر چنین است تا تیــزی د یـگــر رهــا کنم ـ شــوی گفت ـ نی خـاتون کــه انبار را بیش از این د ر نگنجــد ـ
حــکــا یت
ظر یفـــی جــوانی را د یــد که د ر مجلــس بــاد ه گســاری نقل بسیار با شراب مــــی خــورد ـ گفت ــ چنــان کـــه مــی بینم تــو نقل می نوشی و شراب تنقل می کنــی ـ
حـکــا یت
عــربی با پنج انگشت میخورد ـ او را گفتند ــچــرا چنین می خــوری ـ گفت ـ اگـــر به سه انگشت لقمه بر گیرم د یـــگـــر انگـشتا نــم را خشم آ یـــد ـ
حکا یت
مــرد ی از کسی چیــزی بخــواست ـ او را د شنام د اد ـ گفت ــ مرا که چیــزی ند هی چــرا به د شنــا م را نـــی ـ گفت ـ خـــوش نــد ارم که تهی د ست روانت کنم ـ
حکا یت
ا بـــو حــارث را پــر سید نــد ـ مـــرد هشتاد ساله را فـــر زند آ یــد ـ گفت آری اگـــر ش بیست سالــه جــوانی همسایه بــود ـ
حــکــا یت
مــردی د ر خانه پیر زنی با او گرد آمد ه بود پیر زن د ر آن میان پر سید ش ـ تازه چی خبر ـ گفت خلیفه را فرمان است که یک سال تما م پیر زنان را بگا ـ ـ ـ زن گفت به جان و د ل فرمانبرد ارم ـ او را د ختری بود به گر یه اند ر شد و گفت ـ ما را چی گناه با شد کــه خلیفه اند یشه ما نکند ـ پیر زن گفت اگر اشک و خون بباری ما را یارای مخالفت با فرمان خلیفه نبا شــد ـ
حـکـا یت
مــــرد ی را که د عوای پیغمبری می کرد نزد معتصم آور د ند ـ متعصم گفت شهاد ت می د هم تو پیغمبر احمق ا ستی ـ گفت آری ـ از آنکه بــر قــومی شما مبعوث شــد ه ام ـ و هر پیا مبری از نوع قوم خود بــــا شــد ـ
حکـــا یت
مــرد ی حجاج را گفت ـ د وش تو را به خواب چنان د ید م که اند ر بهشتی ـ گفت اگــــر خــوابت راست بــاشــد د ر آن جهــان بید اد بیش از این جهــان بــا شــد ـ
لطیفــــه
د ه ساله د ختر باد ام پوست کند ه ایست به د ید ه بینند گان و پانزد ه ساله لعبتی است از بهر لعبت بازان و بیست ساله نرم پیکـــری است لطیف و فربه و لغزان ـ و سی ساله ماد ر د ختران و پسران و چهل ساله زالی است گران و پنجاه ساله را ببایـــد کشتن با کارد بــران و بر شصت ساله باد لعنت مردمان و فــرشتگان ـ
حکـــا یت
مــزبــد زن را گفت ـ رخصت فــرمای کــه د ر کــو ـ ـ ـ ت نهم ـ گفت خوش نــد ارم که با این نزد یکی و الفت که این دو را است آن را وسنی این سازم ـ
حکـــا یت
زنـــی گفت فلان کس د ر کــو ـ ـ ـ من چنان مــی ـ ـ ـ کــه گو ئی گنجی از گنجهای باستا نی را می کــاود
حــکــا یت
آ خند ی را گفتند ـ خــرقه خویش را بفروش ـ گفت ـ اگـــر صیاد د ام خـــود را فروشد به چه چیز شــــــکار کنـــد ـ
حکـــا یت
ز شترروئی د ر آ ئینه به چهره خــود می نگـــر یست و می گفت ـ سپاس خــد ای را که مرا صورتی نیکو بـــد اد ـ غلامش ایستاد ه بود و این سخن می شنید و چون از نـــزد او بــد ر آ مــــد کســـی بــر د ر خـــآ نه او را از حــا ل صا حبش پــر سید ـ گفت د ر خـــآ نه نشسته و بـــر خـــد ا د روغ می بنـــد د ـ
حکـــا یت
عــــر بی به حج ر فت و پیش از د یگر مـــرد م د اخـــل خــا نـــه کعبــه شــد و د ر پرد ه کعبـــه آویخت و گفت ـ بار خــأ ایا پیش از آن که د یگران د ر رسند و بر تو انبوه شــو نــد و زحمتت افــزایند مـــرا بیــــامــرز ـ
حکــا یت
مـــرد ی زنی بگـــرفت به روز پنجم فــرزنــد ی بزاد ـ مــرد به بازار رفت و لوح و د واتی بخرید ـ او را گفتنـــد این از بهـــر چــه خـــر یــد ی ـ گفت ـ طفلی را که پنج روزه زایند ســـه روزه مکتبـــی شــود ـ
حــکــا یت
مـــرد ی نــزد بقــا لــی آمــد و گفت ـ پیاز هم د ه تــا د هـــان بــد ان خـــو شبــوی ســازم ـ بقــال گفت ـ مگـــر گوی خـــورد ه باشی که خـــواهی با پیاز ش خــو شبــوی ســا زی ـ
حکا یت
مـــرد ی دعوای خــد ائی کـــرد شهر یــار وقت بــه حبسش فـــرمان د اد ـ مــرد ی بـــر او بگــــذ شت و گفت ـ آ یـــآ خـــد ا د ر ز نــد ان باشــد ـ گفت ـ خـــد ا همـــه جــا بـا شـــد ـ